آویساآویسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

آویسا کوچولو

یک تاریخ قشنگ + روش های آزار والدین

سلام. امروز یه تاریخ قشنگ توی زندگی من بود و به بهانه همین تاریخ قشنگ مامان برام پست گذاشته. امروز ۲ سال و ۲ ماه و ۲ هفته و ۲روز از زمینی شدن من می گذره. به همین مناسبت به سفارش بابایی کیکی توسط مامان پخته شد که من به نیابت از طرف همه دوستان عزیز اون کیک رو نوش جان کردم! و اما در طی  تحقیقات و مطالعات من در طی این ۲ سال و ۲ ماه و ۲ هفته و ۲ روز در مورد راه ها و روشهای آزار والدین به نتایجی رسیدم که اون ها رو در اختیار همه نی نی های گل و دوستای نااازم میذارم. ۱۰ روش برای آزار و اذیت مامان و بابا   ۱- حرکات مامان و بابا رو زیر نظر داشته باشین اگر دیدین به کنترل دست زدن و یا خوا...
27 بهمن 1389

برف ندیده ها!!!

سلام سه شب هفته گذشته با مامان و بابا و مامان جون رفتیم یه نمایشگاه مبلمان دیدیم. من واسه خودم این مبل رو نتخاب کرده بودم روش نشسته بودم. کلی هم صاحب نظر شده بودم و نظر میدادم: این مثل مبل های ماست! این مثل مبلهای بابا حاجیه!! خلاصه کلی  ذوق حضار رو برانگیختم!!! سفارش همیشگی اسپند براش دود کنید هم شنیدیم!! از نمایشگاه که اومدیم بیرون داشت برف میومد. انقدر خوشحال بودیم که سر از پا نمیشناختیم. تا قبل از اون برف رو فقط تو قصه های مامان دیده بودم و همیشه می گفتم مامان اگه برف اومد لباس گرم بپوشیم و بریم آدم برفی درست کنیم. شب ساعت ۱۰ پاشدیم باز از خونه زدیم بیرون تا مثلا برف ببینیم!! ولی زهی خیال با...
23 بهمن 1389

نمایشگاه نقاشی

سلام پریشب با مامان و بابا رفته بودیم بیرون. یه آقایی سوار ماشین شد که مامان گفت قراره بیاد اینترنتمون رو درست کنه! همین که نشست تو ماشین گفتم: سلام آقا. من یه عباس قلی دارم کچله!! نمیدونم چرا مامان و بابا این شلکی بودند!! مامان: بابا: ولی آقاهه خیلی خوشش اومده بود و خلاصه با هم کلی گپ زدیم الانم دیگه از شر دیال آپ راحت شدیم و داریم با wireless حال می کنیم! این روزا پیشرفت خیلی چشمگیری توی نقاشی دارم. ولی پیشرفتم ربطی به رنگ انگشتی نداره! خوشم نمیومد دستام کثیف بشه و خیلی زود گذاشتمش کنار. همون مداد شمعی خیلی بهتره! این یه نمونه از نقاشی هامه : یه آدم و یه خورشید. اینم نقاش...
19 بهمن 1389

عضو جدید خانواده+ تولد دوسال و دو ماهگیم

سلام دیروز تولد ۲۶ ماهگیم بود. مامان رفته بود سر کار ولی امروز حتما برام کیک می پزه! چند روزیه که یه عضو جدید به خانواده ما اضافه شده و من خییلی خییلی خوشحالم. آخه خیلی احساس تهنایی می کردم! این عکس عضو جدیدمونه! ( از همه اونایی که فکر کردن عضو جدید یه نی نی هستش عذر می خوام!!!! ) امسش برفیِ ! بابا حاجی برام خریدن. البته دایی حسین پیشنهاد داد امسش رو بذاریم گوش مروارید ولی من استقبال نکردم!! آخه خرگوشم پسره و باید امس پسرونه میذاشتم! خیلی دوسش دارم هر روز از خواب که بیدار می شم اول سراغ برفی رو می گیرم و بابایی جونم هم هر موقع اذیت می کنم فوری  می گه زنگ بزنم بابا حاجی بیاد برفی رو ب...
12 بهمن 1389

آویسا فارغ التحصیل میشود

سلام به دوستای نااازم. بالاخره امتحان های مامان تموم شد و اگه نتیجه آخرین امتحانش بیاد میتونم بگم که بالاخره فارغ التحصیل میشه یا نه؟!!! ولی خودم رو می تونم با جرات بگم که فارغ التحصیل شدم!!! بهتون گفته بودم که بسته های تراشه های الماس رو برام خریدن و دارم خوندن یاد میگیرم من تو عرض کمتر از یک ماه مرحله اول رو تموم کردم و الان می تونم به راحتی 24 کلمه بخونم تازه می تونم جمله هم بخونم. مثلا من لباس دارم!! برای شروع مرحله دوم توصیه شده بود که برای کودک (یعنی من) جشن بگیرید و بعد مرحله دوم شروع بشه اینه که شروع مرحله دوم موکول شد به بعد از اتمام امتحان های مامان و جشن. این لباسها هدیه فارغ التحصیلیمه : این کلاه رو م...
1 بهمن 1389

بعد از کلی غیبت اومدیم

سلااااااااااااااام هوراااااااااااا ما برگشتیم. دلم برای همتون خیییلی خیییلی تنگ شده بود.   گویا این بار مامان خیلی برای درس خوندن مصمم بود چون می دونین که قبلا سابقه نداشت حتی تو فصل امتحان هاش هم اینجوری ترک اینترنت بکنه! کلی اتفاقای جورواجور افتاده. اول از همه بگم که: به پای من یه پوشکه جیش بکنم خیس نمیشه!! به مدد راهنماییهای شما مامان بی خیاله پوشک گرفتن شد! خدا عمرتون بده هم من رو راحت کردین هم مامان رو. خوب  بعدش از شب یلدا بگم!! شب یلدا خونه آقا جون اینا طبقه پایین با همه عمه ها و عمو ها جمع بودیم و کلی خوش گذشت مخصوصا به من که عااااشق میوه خوردن هستم. دو شب بعدش هم خونه مامان جون ...
22 دی 1389

عزادار کوچک

سلام  این روزا همه چیز یه حال و هوای دیگه داشت. مامان برام قصه کربلا رو تعریف کرد و توضیخ داد چرا همه مشکی می پوشن و عزاداری میکنن. من کامل همه چیز رو فهمیدم خودم برای همه توضیح میدادم که: علی اضغر نی نی کوچولو بوده بعدش شهید شده، بعدش امام حسین ناراحت شده. یا مثلا می گفتم اگه علی هایپر گوش بدیم گناه می شه!! روز تاسوعا بابایی رفت هیئت، زنجیر می زدن و عزاداری می کردن منم با دایی حمید یه کم رفتم تو هیئت و زجیر زدم تاااازه من و هادی (پسر دایی حمید )علمدار هیئت هم بودیم. کلی وقت  پرچم دست من بود و جلوی هیئت راه می رفتم!! روز تاسوعا هم فامیل های مامان به هیئت شربت میدن، و مامان هر سال میره پیششون کمک. امسال ...
28 آذر 1389